AĞLADIM
گریه کردم
Dün gece uzun uzun
دیشب یه مدت طولانی
Seni andım ağladım.
بیادت بودم و گریه کردم
Sonu yok yolumuzun
راه ما آخری نداره
Ona yandım ağladım.
واسه اون سوختم و گریه کردم
Kim bilir acımızı
چه کسی درد ما رو میدونه
Bu yasak aşkımızı
این عشق ممنوع ما رو
O eski şarkımızı
اون ترانه قدیمیمونو
Çaldım-çaldım ağladım
نواختم - نواختم و گریه کردم
Dolaştım sokaklarda
تو کوچه ها قدم زدم
Ağaran şafaklarda
در سپیدی یه سحرگاهان
Seni senden uzakta
تو را دور از تو
Sardım sardım ağladım
بغل کردم - بغل کردم و گریه کردم
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
Seni seviyorum" diyenin sevgisinden şüphe et,çünkü aşk sessiz ve sevgi
dilsizdir
Sevdanın Son Vuruşu (آخرین تیر عشق)
yüreğim de zincirler kırılıyor duydun mu
BASINI GOGSUME YASLADIGIN ZAMAN TEK DUSMANIM AKIP GIDEN ZAMANDIR
وقتی سرت رو رو سینم گذاشتی تنها دشمنم گذشت زمان هستش
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
لحظه ها پر شده از دوست داشتن تو . . .
واسه من قشنگه عشق و خواستن تو !
میشه با تو هم نفس ستاره باشم . . .
با تو همـسفر تا مرز قصه ها شم !
بی تو این گلایه ها چه بی شماره . . .
شب و روز برای من فرقی نداره !
زندگی رو با تو و عشق تو میخوام . . .
تو نباشی بی تو من همیشه تنهام !
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
دوباره تنها شده ام دوباره دلم هوای تو رو کرده
خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم
به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم
دوباره می خواهم به سوی تو بیایم تو را کجا میتوان دید
در اواز شب اویزهای عاشق در چشمان یک عاشق مضطرب
در سلام کودکی که تازه واژه را اموخته
دل می خواهد وقتی باغها بیدارند برای تو نامه بنویسد
و تو نامه هایم را بخوانی و جواب انها را به نشانی نیمه
گمشده ات بفرست ای کاش میتوانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم
وازگوشه های افق برایت اواز بخوانم کاش می توانستم همیشه از
توبنویسم می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه سرود قلبم
را نشنود می ترسم نتوانم بنویسم و اخرین نامه ام
در سکوتی محض بمیرد و تازه ترین شعرم به
تو هدیه نشود
دوباره شب دوباره تپش های دل بیقرارم
دوباره سایه ی حرفهای توکه روی دیوار روبرو می افتند
دل میخواهد همه دیوارها پنجره شوند و من تو را میان
چشمهایم بنشانم دوباره شب دوباره شب دوباره خودکاری
که با همه ابرهای عالم پر نمی شود دوباره شب دوباره
کاش میشد هیچکس تنها نبود
کاش میشد دیدنت رویا نبود
گفته بودی باتو میمانم ولی
رفتی و گفتی که اینجا جا نبود
سالیان سال تنها مانده ام
شاید این رفتن سزای من نبود
من دعا کردم برای بازگشت
دستهای تو ولی بالا نبود
باز هم گفتی که فردا میرسی
کاش روز دیدنت فردا نبود …
تنهایی دوباره سکوت دوباره من و یک دنیا خاطره با تو
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
نامه ی عاشقانه
نامه دلتنگی
برای تو نامه ای می نویسم…
دلتنگی که دست از سر دل بر نمی دارد.
دلتنگی که فاصله را نمی فهمد !
نزدیک باشی و اما دور…دور…دور !
تنها که باشی تمام دنیا دیوار و جاده است.
تمام دنیا پر از پنجره هایی است که پرنده ندارند…
پر از کوچه هایی که همه ی آن ها برای رهگذران عاشق به بن بست می رسند!
فکر کن پای این دیوارهای سرد و سنگین چه لیلی ها و مجنون ها که می میرند!
خون بهای این دل های شکسته را چه کسی می دهد ؟!
حالا نشسته ام برایت نامه ای بنویسم.
می دانی ، نامه ها می مانند حتی وقتی برای همیشه پنهان باشند و کسی که باید ، آن ها را نخواند! قرار نیست این را هم بخوانی…قرار نیست بیقراری ام را بفهمی !
قرار نیست بدانی که چند جای این نامه با اشک خیس شد و چند واژه را پنهان کرد…
قرار نیست بفهمی که دوست داشتن چقدر سخت و عشق چه درد بزرگی است…
قرار نیست که بفهمی چقدر دوستت دارم! و چه اندازه این دوست داشتن پیرم کرد…
اما برایت این نامه را می نویسم برای روزی که تو هم دلتنگ باشی! دلتنگ کسی که دوستش داری…
برای روزی که هزار بار پشت پنجره رفته باشی و هزار قاصدک را بوسیده باشی! برای روزی که به هوای هر صدای پایی تا دم در دویده باشی و با بغضی سنگین در انتظارش نشسته باشی!
برای شب هایی که در تمام فال های حافظ هم خبری از آمدنش نباشد و هزاربار پیراهنش را بوییده باشی!
تو فکر می کنی آن روز چند سال خورشیدی دیگر است ؟
آن روز چقدر از هم دور شده باشیم ؟
پای کدام بن بست کنار کدام درخت پایین کدام پنجره برای آخرین دیدار گریسته باشیم؟
هنوز زود است… برای تو که از حال دلم غافلی زود است… نباید بفهمی که این روزها چقدر دلتنگم… نباید بفهمی که قدم هایم هر روز پیر و پیرتر شده اند ! و هر روز سایه ام ، کمرش خم و خم تر می شود!
این روزها برای گریستن دیگر باران را بهانه نمی کنم…
برای بیقراری ام سراغ پنجره ها نمی روم…
وقتی قاصدکی روی شانه ام می نشیند دیگر از تو خبری نمی گیرم شاید نشانی ام را گم کرده ای…
موهایم یک در میان سپید و سیاهند مثل روزهایی که یک در میان شاد و ناشاد می گذرند! کوچه ها را که نگو… بی خبرتر از آن می گذرم که پنجره ای برایم گشوده شود… تکان دستی ، سلامی… خیال کن غریبه ای که او را هیچ * نمی شناسد! هنوز هم ایستگاه ها را دوست دارم…
نیمکت هایی که بوی تنهایی می دهند.
هنوز هم انتظار را دوست دارم.
هنوز هم زل می زنم به هر قطاری که می گذرد…
به دست هایی که توی هوا تکان می خورند و به بوسه هایی که میان دود… گم می شوند !
خوش به حال قطارها همیشه می رسند… اما من… هیچ وقت نرسیدم ! هیچ وقت… تمام زندگی ام فاصله بود…
این نامه باشد برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد…
چمدانی پر از نامه جا می ماند برای تو ، از مسافری که عمری عاشقت بود…
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
دیگر شمار شبهایی که در سکوت زیر لحافی که من را در خود پناه می دهد گریه کرده ام از حساب
انگشتانم گذشته و چقدر خفه کننده است آرام گریستن. برای مهار بغض تمام وجودم را سپر کرده ام اما
وجودم در این جنگ شکست خورده .همیشه عشق زیبا نیست وقتی به درد هایش فکر می کنی بغضت
می ترکد و تازه به خود می آیی! کاش سیلی به گوشم می نواخت و مرا در تنهایی خیانت رها می کرد نه
اینکه دلم را مالامال درد می ساخت. افکارم از هم پاشیده و ضعف روحی ام را هنگام بغض از لرزش
دستانم میشود تشخیص داد. چه کسی گفته آنها که عاشقند هرگز متنفر نمی شوند! قطعا این سخن
کسانی است که معنی عشق را فقط در معشوقه بودن چشیده اند ،نه در عاشق بودن. معشو ق هایی که
دل کندن برایشان به آسانی لبخندی است که به دیگران هدیه می کنند و دم از آزادی می زنند ، هنگامی
که بهشان گفته می شود دوستت دارم...
باورم کن باور من باورم کن صادقانه باورم کن اي دليل پرسه هاي عاشقانه
فقط براي تو.آري براي تو براي چشم هاي پر مهر وعطوفت تو من هنوز عاشقانه مي نويسم.
اين را باور کن که در تنهايي خويش تنها در افکار پيچيده ومبهم خود زيبايي چشمهاي عاشق ترا ترسيم مي کنم
و درهربيت شعرم از معناي نگاههاي گرم و صميمي تو هزاران واژه مي نويسم.
من ازافق طلايي قلبت زندگي را آغاز مي کنم و همراه تو با کوله باري از باورهاي عاشقانه
قله هاي سپيده فردا را فتح خواهم کرد واين بار فرياد خواهم زد
اسمت را از بلنداي فرداها تا بدانند که دوست دارم ترا به ارزش همه زندگي کردن ها.باورم کن
که در اين دنيا همه چيز غير باور است جز عشق.عشق دريچه ايست بسوي زندگي عشق دنيايي است پر از باور...
برچسبها: دلنوشته های عرشیا ,
تو را به جاي همه کساني که نشناخته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
براي برفي که اب مي شود دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که دوست نداشته ام دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
براي اشکي که خشک شد و هيچ وقت نريخت
لبخندي که محو شد و هيچ گاه نشکفت دوست مي دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست مي دارم
براي پشت کردن به ارزوهاي محال
به خاطر نابودي توهم و خيال دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به خاطربوي لاله هاي وحشي
به خاطر گونه ي زرين افتاب گردان
براي بنفشيه بنفشه ها دوست مي دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه کساني که نديده ام دوست مي دارم
تورا براي لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شيرين خا طره ها دوست مي دارم
تورا به اندازه ي همه ي کساني که نخواهم ديد دوست مي دارم
اندازه قطرات باران ، اندازه ي ستاره هاي اسمان دوست مي دارم
تو را به اندازه خودت ، اندازه ان قلب پاکت دوست مي دارم
تو را براي دوست داشتن دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي کساني که نمي شناخته ام ...دوست مي دارم
تو را به جاي همه ي روزگاراني که نمي زيسته ام ...دوست مي دارم
براي خاطر عطر نان گرم و برفي که آب مي شود و براي نخستين گناه
تو را به خاطر دوست داشتن...دوست مي دارم
تو را به جاي تمام کساني که دوست نمي دارم...دوست مي دارم
برچسبها: دلتنگی های عرشیا ,
مینویسم با تموم وجودم با اشک های روی گونه هام با تموم دلتنگی هام با تموم غصه هام
ای کاش میشید یکی حرفامو بفهمه یکی درکم کنه چرا باید همیشه تنها بمونم شاید این تقدیر منه شاید این حق منه
شاید شاید شاید .....
چرا اونکی دوس داری خیال میکنه همش ی بازی فقط ی بازی شاید تقصیر خودمه شاید تو رویاهام هستم
امشب با تموم شبام فرق میکنه ی حس غریبی دارم ی حس ناامیدی .......
منکه همش خیال میکردم هیچ وقت کسی نمیتونه دلمو اسیر خودش کنه همش میگفتم عشق فقط ی کشکه
منکه اینقدر غرور داشتم که هیچ کس اشکامو ندید واسه هیچی اشک نریختم ولی یکی که عاشقشم دوسش داشتم
واقا عشقم بود از انتظارش شب و روز نداشتم فقط یبار دوس داشتم بهم بگه دوستت دارم .......
امشب اشک ریختم گونه هام خیس شد باورش برام سخته
هی خدا تو چه کردی با دلم امشب حالم بده
من دوستت دارم .............. در پناه ایزد یکتا
برچسبها: دارم میرم , , , , , ,
روزی دختری حین صحبت با پسری که عاشقش بود، پرسید: «چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟»
پسر جواب داد: «دلیلشو نمیدونم؛ اما واقعاً دوسِت دارم!»
- تو هیچ دلیلی نمیتونی بیاری؛ پس چطور دوسم داری؟ چطور میتونی بگی عاشقمی؟
- من جداً دلیلشو نمیدونم؛ اما میتونم بهت ثابت کنم
- ثابت کنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی!
- باشه.. باشه! میگم؛ چون تو خوشگلی، صدات گرم و خواستنیه، همیشه بهم اهمیت میدی، دوست داشتنی هستی، باملاحظه هستی، بخاطر لبخندت..
آن روز دختر از جوابهای پسر راضی و قانع شد.
متأسفانه، چند روز بعد، دختر تصادفی وحشتناک کرد و به حالت کما رفت.
پسر نامهای در کنارش گذاشت با این مضمون:
«عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم؛ اما حالا که نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟ نه! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم! گفتم بخاطر اهمیت دادنها و ملاحظه کردنات دوسِت دارم؛ اما حالا که نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم! گفتم واسه لبخندات عاشقتم؛ اما حالا نه میتونی بخندی و نه حرکت کنی! پس منم نمیتونم عاشقت باشم! اگه عشق همیشه دلیل بخواد مث الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره! واقعاً عشق دلیل میخواد؟ نه! معلومه کهنه! پس من هنوز هم عاشقتم.»
برچسبها: دلتنگی های عرشیا ,